زبی

زبی

معنی کلمه زبی در لغت نامه دهخدا

زبی.[ زَب ْی ْ ] ( ع مص ) بار کردن. ( شرح قاموس ) ( منتهی الارب ). بار کردن کسی را. ( آنندراج ) ( متن اللغة ). حمل است و جوهری این شعر را بگواه آورده است :
تلک استفدها و اعط الحکم والیها
فانها بعض ما تزبی لک الرقم.
و شعر زیر را ابن سیدة از کمیت آرد :
اء همدان ، مهلاً لاتصبح بیوتکم
بجهلکم ُ ام الدهیم و ما تزبی.
وبدین معنی است زبی در حدیث کعب : فقلت له کلمة ازبیه بذلک علی الازعاج ؛ یعنی سخنی گفتم تا بدین وسیله تحریک و وادار کنم او را... این سخن ابن اثیر است. ( از تاج العروس ). در حدیث کعب بن مالک است که :او را با دیگری محاورتی دست داد. روزی کعب داستان آن مجادلت نقل میکرد و میگفت : فقلت له کلمة لازبیه بذلک ؛ یعنی با او سخن گفتم تا مگر بدین وسیله ، او را ناراحت و پریشان کنم ، و «ازبیه » در این حدیث بهمان معنی است که گویند: زبیت الشی ازبیه ؛ هرگاه حمل کنند او را، زیرا چیزی را که حمل کنند حرکت دهند و از جای بکنند. ( از نهایه ابن اثیر ). || از پس راندن. ( منتهی الارب ). از پس راندن کسی را. ( آنندراج ). راندن. ( شرح قاموس ) ( متن اللغة ). بمعنی راندن است و شعری را که جوهری شاهد زبی بمعنی حمل آورده ابن سیده بدین معنی تفسیر کرده است. ( از تاج العروس ). || زبی به شر؛ ببدی رسانیدن. ( منتهی الارب ). بدی رسانیدن کسی را. ( متن اللغة ). ( آنندراج ) ( شرح قاموس ) ( تاج العروس ). || کندن چاله : حفر زبیة. ( از متن اللغة ). || خواندن کسی را به چیزی : زباه الی هذا؛ یعنی خواند او را به این چیز. ( از منتهی الارب ). خواندن کسی را. ( آنندراج ). گویند: ما زباهم الی هذا؛ یعنی چه چیز ایشان را بدین کار خوانده است و شاید وزاک در «ما وزاک الی هذا» که در تداول عامه عرب بمعنی ما دعاک ،یعنی «چه خوانده است ترا» آمده است ، محرف از زباک باشد. ( از متن اللغة ).
زبی. [ زُ با] ( ع اِ ) پشتیهای بلند زمین که آب به آن نرسد. ج ِ زبیة بالضم ، و مثل است در عرب : بلغ السیل الزبی. ( غیاث اللغات ). ج ِ زبیة است ( پشته ای که آب بر آن فرونرود ). ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ج ِ زبیه ، بمعنی رابیة ( تپه ) که آب بدان نرسد. ( از تاج العروس ) ( محیط المحیط ). زمین و پشته های بلند که آب سیل به آن نرسد. ( منتخب اللغات ). || حفره ها که در موضعی بلند کنده اند برای شکار شیر و گرگ. ج ِ زبیة. ( از اقرب الموارد ) ( محیط المحیط ) ( متن اللغة ) ( الوسیط ). ج ِ زبیة ( شتفت خانه صیاد ). ( مهذب الاسماء ). مغاکهایی در زمین. پشته های بلند. ج ِ زُبیة. ( منتخب اللغات ). || سوراخ های مورچگان ،ج ِ زبیة، بمعنی حفره نمل. ( از متن اللغة ). || در مثل است که : بلغ السیل الزبی ؛ در حق شخصی گویند که از حد خود درگذرد. ( منتهی الارب ). || بلغ السیل الزبی ؛ مثل است برای کاری که چنان از حد گذرد که جبران نتوان کرد، و عثمان در آن هنگام که در محاصره قرار گرفت ، در آغاز نامه ای به حضرت علی ( ع ) چنین نگاشت : اما بعد فقد بلغ السیل الزبی و جاوز الحزام الطبین فاذا اتاک کتابی فاقبل الی ، علی کنت ام لی. ( از تاج العروس ). مثل است در امری که در شدت بحدی رسد. ( منتهی الارب ). مثل است برای امری که در شدت از حد گذرد. ( الوسیط ). از زبیة، بمعنی رابیة است ، مثل «بلغ السیل الزبی »؛ مقصود آن است که کار خیلی سخت شد و در سختی بحدی دور رسید، و «ربی » نیز روایت شده.( از محیط المحیط ) ( اقرب الموارد ). بلغ السیل الزبی ؛مثل است ، یعنی مشکل و دشوار شد کار. ( متن اللغة ).

معنی کلمه زبی در فرهنگ فارسی

پشتیهای بلند زمین که آب به آن نرسد سوراخهای مورچگان حفره ها که در موضعی بلند کنده اند برای شکار شیر و گرگ

معنی کلمه زبی در دانشنامه عمومی

زبی ( نام علمی: Zby atlanticus ) نام یک گونه از فروراسته خزنده پایان است.

جملاتی از کاربرد کلمه زبی

زنی شد عاجز و بی یار مانده زبی تیماریت بیمار مانده
ما وشکن دامی و فریاد و دگر هیچ فریاد زبی رحمی صیاد و دگر هیچ
چرا از لعل خود کامش ندادم زبی آرامی آرامش ندادم
خداوندا تویی آن کز بزرگی و خداوندی چو خورشیدی زبی مثلی چو گردونی به والایی
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
ترسم که زبی دلی سرانجام دلم از سینه برون رود رهی برگیرد
پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم در شرح رنج شب که زبی بستری تر است
امروز پارسایی زاهد زبی زریست کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
از باخبران نشد سراغی جستیم خبر زبی خبرها