زبرق
جملاتی از کاربرد کلمه زبرق
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر مرده زبرق میبرد پیش فسرده آتشان
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
ز آهم بیستون سرچشمهٔ سیماب میگردد دل آهن زبرق تیشه من آب میگردد
به بار بر سر من ای سحاب جود و کرم نسوخته مرا تا زبرق فاقه گیاه
سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد