زبونان. [ زَ ] ( ص ، اِ ) ج ِ زبون. ناتوانان. عاجزان. دست وپابستگان. زیردستان : بهو گفت ، با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کم و بیش توان گفت بد، با زبونان دلیر زبان چیر گردد چو شد دست چیر.اسدی ( گرشاسب نامه ص 115 ).
معنی کلمه زبونان در فرهنگ فارسی
جمع زبون ناتوانان زیر دستان
جملاتی از کاربرد کلمه زبونان
دلیران را بهکردار زبونان خسته جان و تن امیران را به کردار اسیران کرده خوار و دون
وزان پس حال من دیدی که چون گشت همان بختم زبونان را زبون گشت
تو زو بیش در لشگر آراستن خراج از زبونان توان خواستن
گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز
افسر ملک از سر دونان بکش دامن دولت ز زبونان بکش
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را