زبان گویا

معنی کلمه زبان گویا در لغت نامه دهخدا

زبان گویا. [ زَ ] ( ص مرکب ) بلیغ و سخن ران و متکلم. ( ناظم الاطباء ).
زبان گویا. [ زَ ن ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان سخن گو. زبان گشاده. مقابل زبان کند. زبان الکن. زبان گنگ.

معنی کلمه زبان گویا در فرهنگ فارسی

زبان سخن گو مقابل زبان کند

جملاتی از کاربرد کلمه زبان گویا

گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
قهم خرد و زبان گویا در وصف تو عاجزند و ابکم
و گفت: زبان گویا هلاک دلهاء خموش است.
سرشکم با زبان گویا حدیث یار می‌گوید حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
مگر گردیده سوسن را زبان گویا به مداحی، که می خوانند در بستان مدیح شاه اوادنی
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
و گفت: دورترین مرد از خدای آن بود که خدای را بیش یاد کند یعنی من عرف الله کل لسانه او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد می‌کند ذکر حقیق آن بود که زبان او گنگ شده بود وغیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود.
بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
لحظه‌ای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو ضمیر مدح سرا و زبان گویا را