راستان

معنی کلمه راستان در لغت نامه دهخدا

راستان. ( ص ، اِ ) ج ِ راست ، عادلها و صادقها. ( ناظم الاطباء ). صدیقان. مقابل کژان. ( از شرفنامه منیری ) :
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان.فردوسی.راست شو تابراستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.اوحدی ( از امثال وحکم ).|| قسط. عدل : ونصنع الموازین القسط؛ ما بنهیم ترازوها راستان. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 547 ).

جملاتی از کاربرد کلمه راستان

مرا کاشک زین دانشی راستان کسی کردی آگاه از این داستان
محمود خان مهین ملک العرش راستان کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
چنین گفت آنکه پیر راستان بود که او گویندهٔ این داستان بود
سر راستان سلکت نیکدل چو شد شاد زآن گفته ی غم گسل
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت بگردان سوی خانهٔ راستانه
چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان
بطاعت آن زمان ارزنده ای کز لذت طاعت چو سر در سجده مانی، در جنان خود، راستان بینی
چو بخشایش آرد به خشم اندرون سر راستان خواندش رهنمون
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان که شاه راستان عهد امام راستین دارد