معنی کلمه رافعی در لغت نامه دهخدا
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) ابوالفضل العباس بن محمدبن نصر السری بن هلال بن علاء. جزو محدثان متوسط مصر بود. که در سال 357 هَ. ق. در مصر درگذشت. ( از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 170 ).
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) اسفراینی ، عزالدین. بگفته عوفی از رؤسای اسفراین و معارف خراسان بود و هنر بسیار داشت و در شیوه سیاقت و دقایق محاسبت از اقران عهد ممتاز بود و با این همه فضایل ، طبعی چون آب زلال داشت ، چنانکه این چند رباعی برهان این دعوی است :
با جان جهان ز جان سخن کی گنجد
آخر چه درین میان سخن کی گنجد
با کس ز دهان تنگ او هیچ مگوی
زنهار درین سخن دهان کی گنجد.سودای تو آب زندگانی ببَرَد
نادیدن تو زیب جوانی ببَرَد
بی خدمتت ای جان جهان نزدیکست
تا جان سبکروح گرانی ببَرَد.( از لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 151 ).و رجوع به تذکره خوشگو و روز روشن ص 235 و الذریعة ج 9 بخش دوم ص 349 شود.
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) اسماعیل بن حکم رافعی. از آل ابی رافع و از موالی حضرت رسول ( ص ) بود و رافعی گفتن نیز بجهت انتساب بجد مذکورش میباشد. ( از ریحانة الادب ج 2 بنقل تنقیح المقال ).
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) ایوب بن حسن رافعی. عموی ابراهیم بن علی بن حسن رافعی بود. برادرزاده اش از او روایت دارد. ( از انساب سمعانی ).
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) تقی الدین عبدالمجیدبن عبدالغنی بن احمد رافعی فاروقی. او راست : 1 - الافلاذ الزبرجدیة فی مدائح العترة الطاهریة الاحمدیة. 2 - الفرائد الرافعیة فی مدائح الحضرة الرفاعیة. ( از معجم المطبوعات ج 1 ). و رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 شود.
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) حسین بن محمدبن جعفر. رجوع به حسین خالع در این لغت نامه و ریحانة الادب ج 2 شود.
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) خلوتی ، محمد بدرالدین خلوتی. او راست : بدیع التحبیر شرح ترجمان التحبیر، چ علمیه 1313 هَ. ق. ( از معجم المطبوعات ج 1 ).
رافعی. [ ف ِ ] ( اِخ ) زرقی ، ابوالحسن محمدبن اسحاق بن ابراهیم بن افلح بن رافعبن ابراهیم بن افلح بن عبدالرحمن بن رفاعةبن رافع انصاری رافعی زرقی. منسوب بجد اعلای خویش است که نقیب انصار در بغداد بود و او از عبداﷲ بغوی و دیگران روایت کرد و احمدبن عمربن بقال از او روایت دارد. رافعی در سال 363هَ. ق. درگذشت. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ).