معنی کلمه روی اوردن در لغت نامه دهخدا
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی.فردوسی.امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. ( تاریخ بیهقی ). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. ( تاریخ بیهقی ). عامه شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. ( تاریخ بیهقی ). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. ( تاریخ بیهقی ). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. ( تاریخ بیهقی ).
تا روی بسوی من نیارد
من روی بسوی او نیارم.ناصرخسرو.به هرجانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر.نظامی.رجوع به رو آوردن شود.
|| عارض شدن. || پناه آوردن. ( ناظم الاطباء ).