معنی کلمه رخشا در لغت نامه دهخدا
جمال گوهرآگینت چو زرین قبله ترسا
گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا .دقیقی.جهان است رخشا به آیین شاه
مرا نیست پروا که مانم به راه.فردوسی.مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند.خاقانی.لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستاره صبح رخشا دیده ام.خاقانی.زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکه زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند.خاقانی.
رخشا. [ رُ ] ( نف ) رَخْشا. رجوع به رَخشا شود.