معنی کلمه رحیق در لغت نامه دهخدا
گویی که همه جوی گلاب است و رحیق است
جوی است به دیدار و خلیج است به کردار.منوچهری.غلام آب رزانی نداری آب از آن
رفیق صاف رحیقی نیی بصف صفا.خاقانی.چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پشته شراب رحیق آورم.نظامی.ای در کف تو کلیدهر کام
در جرعه تو رحیق هر جام.نظامی.رحیقم برقص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را.نظامی.خاک عرب از نسیم گامش
خوشبوی تر از رحیق نامش.نظامی.پیش شان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش آن فریق.مولوی.عاشق از حق چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق.مولوی.گوش ما گیر و در آن مجلس کشان
کز حقیقت می چشند این سرخوشان.مولوی.دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن.ملک الشعراء بهار. || نام شرابی است در بهشت. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ) : شعبان شهراً من سلاف الرحیق و السلسبیل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ).
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم.ناصرخسرو.چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.ناصرخسرو.کنار چشمه کوثر رسد به روزه گشای
رحیق مختوم از حق بگاه شام و سحر.سوزنی.ز آب شور مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمه کوثر زدیم.مولوی.|| نوعی از خوشبوی. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).