راز جوی

معنی کلمه راز جوی در لغت نامه دهخدا

رازجوی. ( نف مرکب ) تفتیش کننده اسرار. ( ناظم الاطباء ). جوینده راز. طلب کننده سر. جویای نهانی ها :
شنید این سخن مردم رازجوی
که ضحاک را زو چه آمد بر اوی.فردوسی.برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر رازجوی.فردوسی.از آن رازجویان پنهان پژوه
یکی را بخود خواند هاتف ز کوه.نظامی.

معنی کلمه راز جوی در فرهنگ فارسی

تفتیش کنند. اسرار . جویند. راز . طلب کنند. سر جویای نهانی ها .

جملاتی از کاربرد کلمه راز جوی

کوفئی را گفت مرد راز جوی مذهب تو چیست با من باز گوی
سایلی گفت ای برنگ راز جوی این چه جای تست آخر بازگوی
بگذر از بوجهل نفس شوم و شو سلمان وقت راز جوی احمدی میبایدت سلمان شدن
همین است مقصودش ای راز جوی که گر مرد راهی دلی باز جوی
همچو تو در پرده ایشان راز جوی سرّ خود با این کسان دیگر مگوی
چون تو میدانی که هستم راز جوی سر گنج خویش با من باز گوی
کاو کاو ناخن مردان راز جوی خون بگشاد از رگهای ساز
سائلی گفت ای بزرگ راز جوی این چه جای تست آخر بازگوی