معنی کلمه خلج در لغت نامه دهخدا
خلج. [ خ َ ] ( اِخ ) نام جایگاهی در نزدیکی عربه از نواحی زابلستان. ( از معجم البلدان ). ظاهراً این نقطه جایگاه طایفه خَلَج بوده است. رجوع به ص 359 و 246 تاریخ سیستان شود : بوعلی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر تا ایشان را بصلاح آرد بصلح یا بجنگ. ( تاریخ بیهقی ).
خلج. [ خ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَخلَج. رجوع به اَخلَج در این لغت نامه شود.
خلج. [ خ َ ل َ ] ( ع اِ ) درد استخوان از ماندگی و کوفتگی و تباهی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلج. [ خ َ ل َ ] ( ع مص ) مبتلا گردیدن به درد استخوان از ماندگی و کوفتگی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خلج. [ خ َ ل َ ] ( اِخ ) نام یکی از ایلات است که مسکن آنها در خلجستان قم می باشد. ( یادداشت بخط مؤلف ). بنابر قول انجمن آرای ناصری : نام طایفه ای از اتراک و در اصل مغولی ، قال آج یعنی همان گرسنه. این لغت ترکی است و اکنون در عراق جای این طایفه خلجستان نام دارد. رجوع به خلجستان شود.
خلج. [ خ َ ل َ ] ( اِخ ) نام یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از 70 خانوار که در کوار مسکن دارند. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 83 شود.
خلج. [ خ َ ل َ ] ( اِخ ) نام قبیله ای ترک که در حدود قرن چهارم هجری در بین افغان حالیه و سیستان مسکن جستند. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
برآورد میلی ز سنگ وز گچ
که کس را به ایران ز ترک و خلج.فردوسی.
خلج. [ خ َ ل َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان بسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه دارای 261 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات است. شغل اهالی زراعت ، کرباس بافی و مالداری. راهش مالرو و از اسدآباد میتوان اتومبیل برد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
خلج. [ خ َ ل َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 122 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات ، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. و راهش مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).