داد و بیداد

معنی کلمه داد و بیداد در لغت نامه دهخدا

داد و بیداد. [ دُ ] ( ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) رجوع به داد و رجوع به بیداد شود. || عدل و جور. انصاف و ظلم. || داد و فریاد در تداول عوام ، هیاهو. جار و جنجال بپا کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه داد و بیداد

تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست
آیت الله‌کاشانی به ما گفت: «… برین نذارین شاه بره اگه شاه بره عمامه مام رفته. مام رفتیم در خونه شاه. بعد از سخنرانی و داد و بیداد رفتیم در خونه مصدق بعد دیدیم طبقه اول، اون بالا افشارطوس که رئیس شهربانی بود وایساده. من داد زدم گفتم: اومدیم مصدق رو ببریم نذاره اعلیحضرت بره. افشارطوس گفت: برو خفه شو! افشارطوس دو سه تا داد زد سرمون، مام دو سه تا داد سر اون زدیم و دعوامون شد. گفتم: آخه بابا پاگونتو شاه داده!»
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
وطن حاصل عمر من باد داد وطن یادم «ای داد و بیداد داد»
ای داد و بیداد از جفای مردم شام بی تنگ و بی نام
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک زدم آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
کردم برِ نامحرم اگر داد از تو داد از تو بتا و داد و بیداد از تو
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک زدی آتش به جهان خانه‌ات آباد فلک
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
از این داد و بیداد در گردنم به فرجام روزی بپیچد تنم