خانه باز
معنی کلمه خانه باز در فرهنگ فارسی
معنی کلمه خانه باز در دانشنامه عمومی
جملاتی از کاربرد کلمه خانه باز
نهادم بر در آن غار سنگی به خانه باز گشتم بی درنگی
روزی اتزیو به خانه باز میگردد و متوجه میشود که پدر و برادرهایش نیستند و خدمتکارشان به او میگوید که سربازان آنها را به زندان بردهاند. فردای آن روز پدر و دو برادرش را در میدان شهر و در مقابل مردم و خود اتزیو اعدام کردند. اتزیو پس از مدتی متوجه میشود که همه چیز زیر سر مردی به نام رودریگو بورجیا است. او دوستان صمیمی جیووانی را فریب داده و آنها را متقاعد کرده بود تا به جیووانی، پدر اتزیو، خیانت بکنند. اتزیو پس از فهمیدن این موضوع عهد کرد تا همه آنها را بکشد. او برای این کار از عموی خود، ماریو، کمک گرفت.
هزار کوه و بیابان برید خاقانی سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه میکند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکردهایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
خاصگان چون به خانه باز شدند عامه هم با سرِ مجاز شدند
دانکن به روابط آزاد جنسی اعتقاد داشت. او تا قبل از ازدواجش دارای ۲ فرزند بود. اولین فرزندش دیردر در ۱۹۰۶ متولد شد پدر او گوردن کریگ یک طراح صحنه تئاتر بود. دومین فرزندش پاتریک در ۱۹۱۰ متولد شد، پدر او پاریس زینگر یکی از چندین فرزند ایزاک زینگر مرد صاحب نفوذ صنعت چرخ خیاطیسازی بود. هر دو کودک در سال ۱۹۱۳ در یک حادثه رانندگی کشته شدند. اتوموبیل، آنها را پس از صرف نهار با مادرشان و پاریس زینگر، به خانه باز میگرداند، اما طی حادثهای ماشین به رود سن افتاد و بچهها و پرستارشان کشته شدند.
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
زد کله های دیبا چون دید بوستان کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد چرا ز خانهٔ خواجه به در نمیآیی
نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی و یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیدهام اصحا ب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیدهایم اما نخست تو بگوی تا چه دیدهٔ ابوعمرو خواب خود بگفت: همه سوگند خوردند که ما نیز بعینه همین خواب دیدهایم و همین آواز از غیب شنیدهایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه بتعجیل بیرون آمد از غایت عجلت که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی باصحاب کرد وگفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.
ای جان پدر، به خانه باز آی وی مرغ، به آشیانه باز آی
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان