معنی کلمه خرط در لغت نامه دهخدا
سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم
خسته بگه خرط و شکسته گه طبطاب.خاقانی.هر یک بمیانه دگر شرط
افتاده بشکل گوی در خرط.نظامی.|| گذاشتن شتران را در چرا. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه : قد خرط علینا الاحتلام ؛ ای ارسل ( هذا قول عمر رضی اﷲعنه لما رأی منیاً فی ثوبه ). ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || گائیدن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خرطت الجاریة. || خوشه ای را چون انگور در دهان گذاشتن و چوب آنرا برهنه از دانه بیرون آوردن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || تیز دادن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). منه ، خرط بِاًسته. || روان کردن دارو شکم فلان را: خرط الدواء فلاناً. || دراز کردن آهن چون عمود، منه : خرط الحدید. || فرستادن بازی بشکار: خرط البازی. || برگماشتن بنده خود را بر ایذای. || گیاه تر شتر را بر یخ زدن انداختن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).ای خرط الرطب البعیر.
خرط. [ خ ِ ] ( ع اِ ) شیر چشم زخم رسیده. || شیر بسته و با زرداب از نشستن گوسفند و ناقه بر زمین نمناک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خرط. [ خ ُ/ خ ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ خَروط. رجوع به «خَروط» شود.