معنی کلمه دارمی در لغت نامه دهخدا
دارمی. [ رِ ] ( اِخ ) احمدبن محمد، ابوالعباس دارمی مشهور به نامی ، شاعر، ادیب و لغوی معروف معاصر متنبی و مقرب درگاه سیف الدوله حمدانی بود. وفات او را در سال 399 هَ. ق. نوشته اند. بجز دیوان شعر کتابی در قوافی دارد. ( از ریحانة الادب ج 4 ).
دارمی. [ رِ ] ( اِخ ) ربیعةبن عامر معروف به مسکین دارمی از بزرگترین شعرای عهد اموی و از یاران معاویةبن ابی سفیان بود. با فرزدق شاعر نامدار مباحثاتی داشت. ابن خلکان از او داستان کند که : وقتی تاجری مقداری کثیر روسری ( معجر ) زنانه سیاه به مدینه آورد و هر چه کوشید نتوانست آنها را بفروشد. در این حال مسکین دارمی شاعری را کنارنهاده و بعبادت پرداخته بود تاجر مذکور از مردم شنید که اگر دارمی شعری مناسب حال بسازد متاع او را خریدار فراوان خواهد شد. او به التماس دارمی رفت و دارمی شعری ساخت که در آن علاقه خود بزنی که معجری سیاه بر سر دارد نمودار ساخت. زنان شهر برای این که قرعه ٔفال به نامشان اصابت کند تمام روسری های آن تاجر را خریدند و بسوی مسجد روان شدند. درگذشت دارمی را در اواخر قرن اول هجری نوشته اند. ( از ریحانة الادب ج 4 ).
دارمی. [ رِ ]( اِخ ) عبدالرحمن بن خلف بن عساکر از اطبای قرن پنجم هجری و از دانشمندان معروف علم هندسه بوده است. درگذشت او را در کتابی ضبط نکرده اند. ( ریحانة الادب ج 2 ).
دارمی. [ رِ ] ( اِخ ) عبداﷲبن عبدالرحمن بن فضل بن بهرام ( یا مهران )بن عبدالصمد. متولد سمرقند و ساکن آن شهر بود. او را از بزرگان حدیث میشمارند. کتابهای او عبارتند از: 1- التفسیر. 2- الجامع الصحیح یا سنن دارمی یا المسند. درگذشت دارمی به سال 255 هَ. ق. در هفتادوپنج سالگی بشهر مرو اتفاق افتاده و خاک او در آن شهر است. ( ریحانة الادب ج 2 ).
دارمی. [ رِ ] ( اِخ ) محمدبن عبدالواحد تمیمی از خاندان بنی تمیم بوده و در بغداد میزیسته است. القائم بالله خلیفه عباسی او را بسفارت نزد امیر افریقا فرستاد. او که طبع شعری داشت مدتی نزد مأمون بن ذوالنون اقامت کرد و تا سال 455 هَ. ق. که پایان زندگانی اوست در نزد مأمون بود. دارمی مذهب شافعی داشت و به هوشمندی شهره بوده است. ( از ریحانة الادب بنقل از تاریخ بغداد و طبقات الشافعیه ).