معنی کلمه خوش منش در لغت نامه دهخدا
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.فردوسی.برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.فردوسی.مگر کو برین هم نشان خوش منش
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.فردوسی.و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. ( التفهیم ).
ایمن مشو ز کینه او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.ناصرخسرو.گل از نفس کل یافته ست آن عنایت
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.ناصرخسرو.به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.نظامی. || طائع. ( مهذب الاسماء ). خوش رفتار. یکدل. صمیمی : پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت بخانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.فردوسی.نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش.فردوسی.پسر خوش منش باید و خوبروی.سعدی.زن خوش منش خواه نه خوب روی
که آمیزگاری بپوشد عیوب.سعدی.|| دارنده ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس. || خوش گذران. عیاش. تن پرور. ( ناظم الاطباء ).