معنی کلمه خبه در لغت نامه دهخدا
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه فرخی.پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.اسدی ( از آنندراج ).چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری.ناصرخسرو.گستهم و بندوی از دروازه مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن . ( مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی.نظامی ( از آنندراج ).- به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن.
خبه. [ خ ُب ْ ب َ ] ( ع اِ ) جای گرد آمدن آب که گرداگرد آن گیاه روید. ( از منتهی الارب ).
خبه. [خ ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( از منتهی الارب ).
خبه. [ خ ُب ْ ب َ ] ( ع اِ ) خرگوشک. ( مهذب الاسماء ) خاکشیر. خفج. خاکشی. لبان . حکیم مؤمن آرد: خبه بلغت شیرازشفترک و در اصفهان خاکشی و بترکی شیوران و در مازنداران گیاه او را شلم مینامند و آن تخمی است بسیار ریز و دراز و مایل بسرخی و تیرگی و برگش طولانی و تند وشبیه ببرک جرجیر و شاخهایش باریک و متفرق و ساقش بقدر ذرعی و تخمش در غلاف باریک رقیقی است در دوم گرم ودر اول تر و مشهی و مقوی معده و هاضمه و جهت معده سرد و تحلیل مواد نخاع و آبله و حصبه و شری و برودت احشاء و باشیر مسمن بدن خصوصاً چون با دو وزن او شکرده روز بنوشند و جهت رنگ رخسار و گرفتگی رو از سه درهم او جهت رفع سمیت ادویه و یک مثقال و نیم او جهت نفث اخلاط سینه و ریه و ضمادش جهت اورام صلبه و سرطان ونقرس و قرحه چشم و ورم بن گوش و پستان و انثیان و مشوی او در خمیر جهت جگر و شش و سرفه مزمن و خرزجه ٔاو با عسل جهت اعانت حمل و قروح زخم نافع و مصدع و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش تودری است که بذر خمخم نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). زین العطار آرد: خبه بذرالخم خم ( = بزر الخمم ) است و بشیرازی شفترک گویند و به اصفهانی خاکشی و بتبریزی سوارون و بترکی مراشوه و بهترین آن سرخ خلوقی رنگ بود خود شیرین و طبیعت آن گرم تر بود و شری را سودمند بود و حصبه اصحاب سودا و چون باشیر و نبات بیاشامند بدن را فربه کند و لون را نیکو گرداند. ( اختیارات بدیعی ).