معنی کلمه دوکدان در لغت نامه دهخدا
به پیش اندرون دوکدانی سیاه
نهاده هرآنچش فرستاده شاه.فردوسی.از آن هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ...
به انگشت از آن سیب برداشتش
در آن دوکدان نرم بگذاشتش...
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش.فردوسی.چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه در اوی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی.فردوسی.شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.فردوسی.بیست دوکدان زرین جواهر در او نشانده.
( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535 ).
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر.مسعودسعد.زان در صف الست کمربسته ای چو چرخ
تا پنبه وار بازنشینی به دوکدان.اثیرالدین اخسیکتی.بهرام نیم که طیره گردم
چون چرخه و دوکدان ببینم.خاقانی.افسرده چو سایه و نشسته
در سایه دوکدان مادر.خاقانی.پنبه کن ای جان دشمن زان تنی
کو ز ترکش دوکدان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب همچون زنان
دوکدان در زیر ران خواهد نمود.خاقانی.ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این به زیر پنبه دارد و آن به زیر دوکدان.خاقانی.گر مردی خویشتن ببینم
اندر پی دوکدان نشینم.عطار.یارب چه فتنه بود که در سهم هیبتش
مریخ تیر خود را در دوکدان نهاد.کمال اسماعیل.|| چرخه که بدان ریسمان پنبه ریسند. ( غیاث ).