معنی کلمه دومو در لغت نامه دهخدا
یک دومویت کز زنخدان سرزده
کرد یکسانت به پیران دوموی.سوزنی.آن یکی مرد دومو آمد شتاب
پیش آن آئینه دار مستطاب.مولوی.|| نیم عمر. میانه سال : و سوم [از بخش های عمر ] روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست
عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست.وحید ( از آنندراج ).اکتهال ؛ دومو شدن. ( منتهی الارب ). لهز؛ لهزمة، دوموی شدن. ( از منتهی الارب ). || کسی که موی سر و صورتش اندک باشد.