دلوک

معنی کلمه دلوک در لغت نامه دهخدا

دلوک. [ دَ ] ( ع اِ ) بوی خوش که به خود درمالند. ( منتهی الارب ). هرچه بر خویشتن مالند.( دهار ). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. ( تحفه حکیم مؤمن ). دارو که در خویشتن مالند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. ( از اقرب الموارد ). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. ( غیاث ). || آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. ( مخزن الادویة ).
دلوک. [ دَل ْ لو ] ( ص ) در لهجه گناباد خراسان ، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. ( یادداشت لغت نامه ).
دلوک. [ دُ ] ( ع مص ) فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. ( از منتهی الارب ). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. ( از المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). گشتن آفتاب وقت زوال. ( ترجمان القرآن جرجانی ). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. ( دهار ). برگشتن آفتاب از نصف النهار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). غروب کردن و زرد شدن آفتاب ، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان ، که در این صورت آنرا دالک گویند. ( از اقرب الموارد ) : أقم الصلاة لدلوک الشمس الی غسق اللیل ( قرآن 78/17 )؛ نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب. || مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. ( از اقرب الموارد ). || ستم کردن در حق کسی. || آسان گرفتن بر بدهکار. ( از اقرب الموارد ). دلک. رجوع به دلک شود.

معنی کلمه دلوک در فرهنگ عمید

مایل شدن آفتاب به سمت مغرب.

معنی کلمه دلوک در فرهنگ فارسی

( مصدر ) فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال .
در لهجه گناباد خراسان آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود .

معنی کلمه دلوک در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دُلُوک: به معنای زوال خورشید است.
عنوان دلوک با اضافه به شمس در آیه ی مربوط به بیان اوقات نماز های یومیّه به کار رفته است. و فقها به تبع در باب صلاة از آن سخن گفته اند.
منظورازدلوک
دراینکه مراد از دلوک چیست، لغویان و مفسر ان بین سه قول، اختلاف نظر دارند:
الف)زوال خورشید
ب)از زوال تا غروب خورشید
ج)غروب
لیکن بنا به تصریح جمعی از لغویان و نیز روایات صحیح از ائمه علیهم السّلام، مراد از دلوک، زوال خورشید است.

جملاتی از کاربرد کلمه دلوک

چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه، بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم
خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ، دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری، هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته.
تا برسیدم شبی از شبهای غربت بدان دیار و تربت که مقصد و مقصود بود و فرود آمدم بر باطی که نزول غربا را معهود بود، شمع منور روز را قدقناتی بحد براتی رسیده و قندیل زرین فلک را روغن بآخر آمده، عذار روز جامه سوک داشت و آفتاب فلک عزم دلوک گفتم هنوز لب و دندان روز خندانست و عروس نهار گشاده لب و دندان، منزلی به ازین رباط بدست کنم و با رفیقی تدبیر خاست و نشست.
خورشید چو ز خط معدل برون رود وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال