معنی کلمه دلسوخته در لغت نامه دهخدا
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه.خاقانی.خاقانی دلسوخته با جور تست آموخته
دل در عنا افروخته تن در عذاب انداخته.خاقانی.چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند.نظامی.گاهگاهی بگذر بر صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.سعدی.گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره غرا که تو داری.سعدی.خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.سعدی.سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.سعدی.صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.حافظ.گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بر من دلسوخته بود.حافظ.هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد.حافظ.، دل سوخته. [ دِ ل ِ ت َ / ت ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل ستمدیده. دل غم دیده :
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.سعدی.نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.سلمان ( از آنندراج ).