معنی کلمه دلستان در لغت نامه دهخدا
از آن دلستانان یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن.فردوسی.نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.منوچهری.ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.اسدی.پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد بجز من دگر دلستان.اسدی.اردبیهشت روز است ای ماه دلستان.مسعودسعد.بهمن روز ای صنم دلستان.مسعودسعد.ای ترک دلستان زشبستان کیستی
خوش دلبری ندانم جانان کیستی.خاقانی.ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی.خاقانی.مجلس بدو گلستان برافروز
دیده بدودلستان برافروز.خاقانی.او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده.خاقانی.دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.خاقانی.در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته.خاقانی.آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.خاقانی.جوبجو جور دلستان برگیر
دل جوجوشده ز جان برگیر.خاقانی.عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد.خاقانی.شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. ( از سندبادنامه ).
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم.نظامی.خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.نظامی.ملک فرمود تا هر دلستانی
فروگوید به نوبت داستانی.نظامی.ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را.نظامی.غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگر بجان یابم.نظامی.دیلم کُلهیم دلستان بود
در جمله جهان ورا نشان بود.نظامی.چو غالب شد هوای دلستانش