معنی کلمه درون سو در لغت نامه دهخدا
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.خاقانی.تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان.خاقانی.یار از برون پرده بیداربخت بردر
خاقانی ازدرونسو همخوابه خیالش.خاقانی.اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.خاقانی.ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو
برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش.خاقانی.چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.نظامی.زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند.نظامی.از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش
این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان.( انیس الطالبین نسخه خطی ص 43 ).