درمنده

معنی کلمه درمنده در لغت نامه دهخدا

درمنده. [ دَ م َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) مختصر درمانده. ( شرفنامه منیری ). درمانده. بیچاره. بی نوا. عاجز. متروک. ( از ناظم الاطباء ) :
بفرمود صاحبنظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را.سعدی.

معنی کلمه درمنده در فرهنگ عمید

بیچاره، ناتوان، عاجز: بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱: ۸۶ ).

جملاتی از کاربرد کلمه درمنده

هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود
ولیکن نباید که تنها خوری ز درویش درمنده یاد آوری
بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود کن مرد درمنده را