معنی کلمه درانداختن در لغت نامه دهخدا
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.نظامی.- آوازه درانداختن ؛ شهرت دادن. شایع کردن : آوازه درانداخت که به مازندران می رود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| پرتاب کردن. انداختن :
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.نظامی.- از پای درانداختن ؛ از پای افکندن :
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟حافظ.- پنجه درانداختن ؛ ستیز و نبرد کردن :
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای.سعدی.- جان درانداختن ؛ جان فشاندن :
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.سعدی.- طرح درانداختن ؛ طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن :
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم.نظامی.بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.حافظ. || طرح کردن.مطرح کردن سخن :
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی.شمسی ( یوسف و زلیخا ). || به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن :
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.ابن یمین. || درو کردن. برافکندن :
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست.سعدی.