معنی کلمه دامن گرفتن در لغت نامه دهخدا
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.سعدی. || فرا چنگ آوردن. داشتن بدست :
بیدار شو و بدست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق.ناصرخسرو.سعدیادامن توحید گرفتن کاریست
که نه از پنجه هر بوالهوسی برخیزد.سعدی.- دامن کسی گرفتن ؛ بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن :
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.سعدی.- دامن گرفتن کسی را یا چیزی را ؛ متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن :
زین دیو بی وفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین.ناصرخسرو.اگر عاشقی دامن او بگیر
و گر گویدت جان بده گو بگیر.سعدی.مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.سعدی.- || ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن :
اگر رحمت نیاری من بمیرم
در آن گیتی ترا دامن بگیرم.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).نیز رجوع به ترکیب «دامن کسی را گرفتن » ذیل لغت دامن شود.