دامن فشاندن

معنی کلمه دامن فشاندن در لغت نامه دهخدا

دامن فشاندن. [ م َ ف ِ دَ ] ( مص مرکب ) دامن افشاندن. تکاندن دامن. || رها کردن دامن. سردادن دامن. از دست نهادن دامن :
در حسرت آنم که سروپای بیکبار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند.سعدی. || فیض بخشیدن :
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.نظامی. || فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن. || اعراض کردن. ترک گفتن :
چه کردم کآستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی.خاقانی.- دامن فشاندن از ؛ بس کردن ازو. ترک او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزی :
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم.حافظ.- دامن فشاندن بر ؛ دامن افشاندن بر. اعراض کردن از :
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.خاقانی.

جملاتی از کاربرد کلمه دامن فشاندن

مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی دامن فشاندن من دارد جگر فشانی
به هستی، خوش بُوَد دامن فشاندن گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده اندکی دامن فشاندن گل‌فشانی می‌کند