معنی کلمه دامن فشاندن در لغت نامه دهخدا
در حسرت آنم که سروپای بیکبار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند.سعدی. || فیض بخشیدن :
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم.نظامی. || فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن. || اعراض کردن. ترک گفتن :
چه کردم کآستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی.خاقانی.- دامن فشاندن از ؛ بس کردن ازو. ترک او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزی :
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم.حافظ.- دامن فشاندن بر ؛ دامن افشاندن بر. اعراض کردن از :
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.خاقانی.