جملاتی از کاربرد کلمه دامن تر
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
من هیچ نمی مانم با زاهد خشک اما او دامن تر دارد من دیدهٔ تر دارم
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر به حال چشم ترم گریه می کند دامن
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
با لب خشک آنکه در عشق تو دامن تر کند می رسد گر ناز بر سلطان بحر و بر کند
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
کند پهلو تهی از هیزم تر آتش سوزان خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را