دامش

معنی کلمه دامش در لغت نامه دهخدا

دامش. [ م ِ ] ( اِمص ) اسم مصدر از دامیدن. رجوع به دامیدن شود.

جملاتی از کاربرد کلمه دامش

خوش آن بلبل که بگشایند در گلزار دامش را دهد گل بی جفای باغبان هر لحظه کامش را
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
چه نیکوست بودن گرفتار او خوش آن مرغ کو ره به دامش برد
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک پای بند عشق را نبود نجات از دام او
یکدانه و صد هزار دامش در پی یک خوشه، هزار خوشه چین از دنبال
هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست هم بر امید دامش صید رمیده برخاست
ز دام زلف او دل ناشکیبست که با دامش خوش افتادست با دام
ره بدان دانه خال ار نبرم کاش دهد دست کز حال دل مانده به دامش پرسم