معنی کلمه خون بها در لغت نامه دهخدا
کرا کشته شد دادشان خونبها
بدین کرد فرزند و خویشان رها.فردوسی.هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خونبها.سنائی.خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک.خاقانی.خون بها گر هزار دینار است
تو دو چندان مرا فرستادی.خاقانی.لب لعلی چو لاله در بستان
لعلشان خونبهای خوزستان.نظامی.گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم.نظامی.چون سجل بندم بخون چون پیش ازین
از لب اوخون بهایی یافتم.عطار.صد خون دارم اگر بخون خود
در بند هزار خونبها باشم.عطار.هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خون بهای خویش.کمال الدین اسماعیل.گر بزد والد پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد.مولوی.هر ستاره ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال.مولوی.اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت.مولوی.هر آدمی که کشته شمشیر عشق نیست
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست.سعدی.گر بزنندم بتیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نفس صد چو منش خون بهاست.سعدی.ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو.حافظ.صد نگه کردم که یک ره ریخت خونم را ولی
در نگاهی اولین خود خون بها برداشتم.ملاشانی تکلو ( از آنندراج ).دهند جای به پهلوی خودفروشانش
بروز حشر شهیدی که خون بها دارد.صائب ( از آنندراج ).