معنی کلمه خوش طبع در لغت نامه دهخدا
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.فردوسی.گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است.ناصرخسرو.سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.سوزنی.مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان. ( گلستان ). جوانی بر سر این میدان مداومت می نمایدخوش طبع و شیرین زبان. ( گلستان ).
یکی مرد شیرین خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.سعدی.زن خوب خوش طبع رنج است و مار
رها کن زن زشت ناسازگار.سعدی ( بوستان ).ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.سعدی ( بوستان ). || خوشدل.خوشحال : و براندند از این سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ).
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.خاقانی.