معنی کلمه خوش بو در لغت نامه دهخدا
تو مغز نغز و میوه خوشبو همی خوری
ویشان سفال بیمزه و برگ میچرند.ناصرخسرو.ندا آمد که یا موسی تو ندانستی که بوی دهن روزه دارنزد من خوشبوتر است از بوی مشک ؟ ( قصص الانبیاء ).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.نظامی.فرشهایی کشیده بر سر تخت
نرم و خوشبو چو برگهای درخت.نظامی.جز آن کآن شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی از این به چون توان بود؟نظامی.رضوان در خلد باز کرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.سعدی.ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می بینی از این گلبن خوشبو برود.سعدی.گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبو
ولی امید ثباتش چنانکه دانی نیست.سعدی.گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید.سعدی.|| ( اِ ) عطر. ( مهذب الاسماء ). شمامه. ( ناظم الاطباء ). خوشبوی.