خوش بو

معنی کلمه خوش بو در لغت نامه دهخدا

خوش بو. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) معطر. طیّب. عبق. طیبه. ارج. بویا. خوشبوی. ( یادداشت بخط مؤلف ). چیزی که دارای بوی نیک و معطر باشد. ( ناظم الاطباء ) :
تو مغز نغز و میوه خوشبو همی خوری
ویشان سفال بیمزه و برگ میچرند.ناصرخسرو.ندا آمد که یا موسی تو ندانستی که بوی دهن روزه دارنزد من خوشبوتر است از بوی مشک ؟ ( قصص الانبیاء ).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.نظامی.فرشهایی کشیده بر سر تخت
نرم و خوشبو چو برگهای درخت.نظامی.جز آن کآن شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی از این به چون توان بود؟نظامی.رضوان در خلد باز کرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.سعدی.ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می بینی از این گلبن خوشبو برود.سعدی.گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبو
ولی امید ثباتش چنانکه دانی نیست.سعدی.گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید.سعدی.|| ( اِ ) عطر. ( مهذب الاسماء ). شمامه. ( ناظم الاطباء ). خوشبوی.

معنی کلمه خوش بو در فرهنگ عمید

دارای بوی خوش، معطر.

جملاتی از کاربرد کلمه خوش بو

عود خوش بو بود و مشک ولیکن ز همه بر سر آمد چو بر آمد ز میان کاکل تو
گر راه نبرده‌ست دلت جانب گلزار خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی
حضور یار بی اغیار خوش بو بهشت جاودان با یار خوش بو
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد وگر عنبر بود در بار گل را
بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم
عاشق مشک خوش بو می‌کند صید آهو می‌رود مست هر سو یا تواش می‌دوانی
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
از نمک‌های حیاتت این وجود مرده را تازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی
به صداع غم «نظیری » ز خمار باده رستم نکند دماغ خوش بو گل صد بهشت ما را
زان رو که نیست در گل خوش بو وفا بسی عیبی بود عظیم چنین است خوی گل