خردگی

معنی کلمه خردگی در لغت نامه دهخدا

خردگی. [ خ ُ دَ / دِ ] ( حامص ) خردی. کوچکی :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دوده ساوه شاه.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252 ).زمین زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردن آهنگ تو.فردوسی.نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانه سپندان را.ناصرخسرو.گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بی خردگی است.نظامی.

معنی کلمه خردگی در فرهنگ عمید

خردی، کوچکی.

معنی کلمه خردگی در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - کوچکی خردی . ۲ - کاستگی بسبب ساییدن .

جملاتی از کاربرد کلمه خردگی

و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را در خردگی به خون جگر پروریده‌ای
نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم به حضرت تو تحدّی به شیوهٔ اشعار
من از خردگی را نده‌ام با سپاه که ویران کنم لشکر ساوه شاه
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجده‌ای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آن‌چه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آن‌جا که هر بار.»
سزد گر طبعت از روی بزرگی چنین بی خردگی زو در گذارد
ور نمی داند سخن، گو دست از دعوی بدار خرده از بی خردگی بر مدح این حضرت مگیر