طراق

معنی کلمه طراق در لغت نامه دهخدا

طراق. [ طِ ] ( ع اِ ) آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
- طراق النعل ؛ پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). صندل هم لخت. ( مهذب الاسماء در دو نسخه خطی ). || هر پیشه ای که برابر چیزی باشد. || پوست پاره ای که گرد کرده بر سپر چفسانند. || ریش ٌ طراق ٌ؛ پر بر هم نشسته. || داغیست میان دو گوش گوسپند. ج ، طرق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). و رجوع به تاج العروس شود.
طراق. [ طُرْ را ] ( ع ص ، اِ ) ج ِطارق. فال سنگک زنندگان. ( مهذب الاسماء ). فال سنگ گیرنده. ( منتهی الارب ). و الطراق ؛ المتکهنون. و هن الطوارق. ( تاج العروس ). از این رو طُرّاق ج ِ مذکر طارق وطوارق ، طارقات ج ِ مؤنث طارقة باشد. ( اقرب الموارد ). دل. کاهنان. ( منتخب اللغات ). آنکه فال سنگک گیرد.
طراق. [ طِرْ را ] ( معرب ، اِ ) تریاق. ( منتهی الارب ). لغةٌ فی الدریاق ، و هو رومی ٌ معرب ٌ. ( المعرب جوالیقی ص 223 ). اسم تریاق است ، و آن مرکبی است معروف.( فهرست مخزن الادویه ). رجوع به تریاق و تریاک شود.
طراق. [طَ ] ( اِ صوت ) بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. ( برهان ). آوازی که از زدن تازیانه برآید. ( غیاث اللغات ). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه ، و لولی ( کذا ) :
از دل شیر و پلنگ آید آنگاه طراق
گر بشست تو برآید ز کمان تو ترنگ.( آنندراج ).تراک. طراقه. آواز افتادن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی. آواز. رجوع به طراقه و طراک شود :
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.فردوسی.چوب را بشکنی طراق کند
آن طراق از سر فراق کند.سنائی.ساعتی توقف کرد، طراقی در آن کوه افتاد، چنانکه کوه از هیبت آن آواز بلرزید. ( اسرارالتوحید ص 81 ).
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ.نظامی.خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت حواشی نشسته بودند، طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک بار بر زمین فروشدند. ( تذکرةالاولیاء عطار ).

معنی کلمه طراق در فرهنگ عمید

صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن یا ترکیدن چیزی برمی آید.

معنی کلمه طراق در فرهنگ فارسی

صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن چیزی مانند چوب و استخوان و جز آن بر آید .
از قصور قفصه افریقا در نیمه راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد .

جملاتی از کاربرد کلمه طراق

گر بزیر پل درآیی یک نفس وارهی زین طم طراق و زین هوس
یارست نه چوب مشکن او را چون برشکنی طراق خیزد
بر قفای تو زدم آمد طراق یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
نگویمت که مثالی به طم طراق فرست سه چار حرف ز من مختصر دریغ مدار
برآمد ز ایوان طراقا طراق فرود آمد آن صورت از پیش طاق
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم وین طراق و طمطراق آید خوشم
چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد
چون زدش سیلی برآمد یک طراق گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
این طراق از دست من بودست یا از قفاگاه تو ای فخر کیا
طراقا طراق عمود گران همی شد برین نیلگون آسمان