جملاتی از کاربرد کلمه صاحب افسر
وارث ملک را دهید سریر صاحب افسر جوان بِه است که پیر
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
قبله اسلام صاحب افسر ملک یقین پیشوای شرع احمد مقتدای راستین
ازین تخت است گردون صاحب افسر فلک را پایهاش تاج است بر سر
هیچکس ایمن ز کید دهر دونپرور نشد هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
اگر پای ریاحین سر نداری چو نرگس صاحب افسر نباشی
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
جمعی ز غنا صاحب افسر باشند یک دسته ز فقر خاک بر سر باشند