زاخر

معنی کلمه زاخر در لغت نامه دهخدا

زاخر. [ خ ِ ] ( ع ص ) دریای بسیار آب و پر. ( آنندراج ) ( دهار ) ( اقرب الموارد ). و بدین معنی است که گویند: فلان بحر زاخر و بدر زاهر است. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). || وادی که آب در آن موج میزند. ( شرفنامه منیری ). وادی پهناور که سیل آن را پر کند و آب آن ارتفاع یابد. ( تاج العروس ). || مردم که در جوش و حرکت برای جنگ یا سفر باشند. || دیگ جوشان. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). || دریا. ( دهار ) ( شرفنامه ٔمنیری ). || اصل نیکو و نامی. شرف بلند. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || نبات بلند. ( اقرب الموارد ) ( دهار ). || آنکه فخریه کند. ( اقرب الموارد ). || مرد شادمان. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
زاخر. [ خ ِ ] ( اِخ )عبداﷲ ( 1680 - 1728 م. ). از پیشوایان نهضت ادبی عرب و مسیحی است. وی مطبعه عربی دیر ماریوحنای صابغ رادر خنشاره لبنان تأسیس کرد. او را مؤلفاتی است در مباحث دینی و فلسفه. ( از ملحقات المنجد چ 1956 ).

معنی کلمه زاخر در فرهنگ عمید

پر و لبریز: بحر زاخر.

معنی کلمه زاخر در فرهنگ فارسی

مردکریم، شریف وبلندمرتبه، پرولبریز
عبدالله از پیشوایان نهضت ادبی عرب و مسیحی است

جملاتی از کاربرد کلمه زاخر

در فاخر خیزد از طبع تو ، آری ، در جهان هر کجا بحریست زاخر جای در فاخرست
در سخن هستت هزاران در فاخر در دو لب در سخا هستت هزاران بحر زاخر در دو کف
کسی کو بدانش بود بحر زاخر کند پیش تمساح تعظیم ضفدع
دریای کف دست گهرریز تو زاخر برهان سر تیغ زبان تیز تو قاطع
چرخ سرکش زیر پای و فرق فرقد زیر پی بحر زاخر زیر دست و برق بارق زیر ران
بحر زاخر خوانمت، نی نی، تراست صد هزارتن بحر زاخر در دو کف
خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است