ضفدع

معنی کلمه ضفدع در لغت نامه دهخدا

ضفدع. [ ض ِ دِ / ض َ دَ / ض ُ دَ / ض ِ دَ ] ( ع اِ ) غوک. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ) ( دهار ). چغز. ( منتخب اللغات ). کزو. ( مهذب الاسماء ). بَزغ. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ). وزَغ. ( منتخب اللغات ). وزق : ضفدع را اندر بعض شهرهای خراسان وزق گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). ضفدع رابشهر من [ یعنی گرگان ] وزق گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به کلمه وزق شود. غورباغه. قوربقا. قورباقه. جِرانة. سِغرغِر. قرباغه. پک. نقاقة. مکل : دم الضفدع ؛ خون مکل. ( ریاض الادویه ). ابوالمسیح. ( المرصع ابن اثیر ). ابوالضحضاح. ابوهبیرة. ام معبد. ام هبیرة.( المرصع ). ج ، ضفادع ، ضفادی. ( منتهی الارب ). صاحب منتهی الارب گوید: ضفدع... و آن نهری است ، گوشت مطبوخ آن با روغن زیت و نمک ، تریاق است مر زهر هوام را و دشتی پیه آن عجیب الفعال است جهت برآوردن دندان ، و گویند که برّی آن از سموم قتاله و مجموع آن در سوم سرد و در اول خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده بدرورمنی و قی و ورم احشاء و درددل. صاحب تحفه گوید: بپارسی مکل و غوک گویند و وزغ و بترکی قورباغه نامند.برّی و بحری و نهری می باشد و از مطلق او نهری مراد است و برّی از سموم قتاله و مجموع آن در سیُم سرد و در اوّل خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده است بدرورمنی و قی و ورم احشاء و درددل و ضماد شق کرده او جاذب پیکان و امثال آن و سموم گزندگان و قاطع سیلان خون و التیام دهنده زخمها خصوصاً سوخته او و بازفت تر جهت داءالثعلب نافع و طلای پیه او مانع سوزانیدن آتش و قالع دندان است بی المی و دماغ محرق او قاطع انفجار خون اعضا و نفوخ و طلای او قاطع رعاف است ، و اینکه طلای او را مانع برآمدن موی دانسته اند اصلی ندارد و چون اطراف و احشای او را انداخته با پیه گرده بز مهرا پخته روغن او را جمع کنند جهت بواسیر حار مجرب است و قسمی از ضفدع در اشجار می باشد سبز و بسیار کوچک و در دارالمرز بسیار است چون او را با مثل آن دانه پنبه بسوزانند اکتحالش جهت نزول آب از مجرباتست. ( تحفه حکیم مؤمن ). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ضفدع ، بپارسی غوک خوانند و وزغ گویند، بشیرازی پک گویند و بیونانی بطراجو خوانند و گوشت وی آنچه نهری بودچون با زیت و نمک بپزند نافع بود جهت گزیدگی جانوران و باد جذام و مجموع گزندگان و مرق وی چون بدان نوع بپزند و با موم و روغن گل موم روغن سازند موافق بود جهت مرضهای مزمن که در اثر ریشها عارض شده باشد و مدتها بدان گذشته باشد و چون بسوزانند و خاکستر آن بر موضعی که خون از آن روانه بود یا رعاف باشد بر آن افشانند خون ببندد و چون با زفت بیامیزند و بر داءالثعلب بمالند زایل کند، و گویند خون پک سبز بر موضع موی زیاده که بر چشم بود چکانند بعد از آن که موی برکنده باشند نروید و چون به آب و سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند درد دندان را نافعبود و چون وی را مرضوض کنند و بر گزیدگی عقرب و مارنهند نافع بود و چون بر دندان نهند بی درد بیفتد، وبرّی وی کشنده بود. در خواص آورده اند که چون زبان وی بر ناف خفته نهند هرچه کرده باشد بگوید بی آنکه او را خبر بود و خون وی با خایه مور و قدری نوشادر چون بر موضعی که موی سترده باشند طلا کنند دیگر نروید و اگر موی برکشیده باشند دیگر نروید و نیکوتر بود. اسحاق گوید شخصی را پیکان در استخوان مانده بود مدتی دراز و علاج وی بسیار کردند هیچ فایده نداشت ، ضفدعی را پوست از وی باز کردند و بر سر جراحت و پیرامون آن نهادند در یک شبانه روز پیکان بیرون آمد از سر جراحت و وی در غایت قوة جاذبه بود و ازبهر آن است که قلع دندان می کند و از خوردن وی بدن تورم کند و لون تیره گردد و قذف منی احداث کند و بدترین ضفدعها در آنچه گفته شد سبز است که در بیشه بود یا سرخ که در دریا بود ومداوای کسی که آن خورده باشد به قی و آب گرم و عسل و نمک کنند تا معده وی پاک گردد و پس از آن در حمام رود و پس سکنجبین خورد و اسفیدباج با دارچینی و شراب یا مثلث وی را نافع بود و هرچه نافع بود جهت استسقا، و چون خلاص یابد دندانهای وی بیفتد، اگر ضفدع زردخورده باشد قطع شهوة طعام بکند و لون را تباه کند وغثیان و قی و درد دل و ورم شکم و ساقین پیدا کند و علاج وی نزدیک بود بعلاج آنچه پیش از این گفته شد و گویند دل وی چون بیاویزند بر کسی که تب غب داشته باشد نافع بود. این مؤلف گوید چون پیه وی بگدازند و در اعضا مالند در زمستان هیچ ضرر از سرما به وی نرسد. ( اختیارات بدیعی ). ضفدع ، معروف ، تبقی قوته سنة کاملة اذا فارقه [ کذا ] کدود القز و هو بری و مائی و کل الوان کثیرة [ کذا ] اردؤها الاخضر و هو بارد یابس فی الثالثة او یبسة فی الاولی. رماد دماغ الاخضر یجذب ما فی البدن من نحو الشوک طلاء و یلحم القروح و یقطع الدّم المنفجر و لحمه سم قتال لا علاج له الا القی و التّریاق و مع ذلک قد یوقع فی الاستسقاء و المفاصل و ما قیل من انه اذا قطع نصفین و وضع واحد فی الشمس فیکون سماً و الاَّخر فی الفی فیکون دوأه و ان دمه یمنع نبات الشعر و شحمه یحمی العضو عن النار فغیر صحیح و هو یسقط الاسنان و یغیر الالوان. ( تذکره ضریر انطاکی ).

معنی کلمه ضفدع در فرهنگ عمید

= قورباغه

معنی کلمه ضفدع در فرهنگ فارسی

( تسم ) غوک چغز قورباغه .
استخوانی است در شکم سم اسب استخوان درون سم اسب .

معنی کلمه ضفدع در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ضَّفَادِعَ: قورباغه ها(جمع ضَفدَع)
تکرار در قرآن: ۱(بار)
(بر وزن زبرج و جعفر) قورباغه. و آن شامل تمام انواع قورباغه است (اقرب). جمع آن در قرآن مجید ضفادع و تنها یکبار آمده است. . آمدن قورباغه‏ها و تنک کردن زندگی فرعونیان یکی از معجزات نه گانه حضرت موسی است که در «تسع» و «جراد» گفته شد. در مجمع از ابن عباس و غیره و از حدیث حضرت امام باقر و امام صادق علیهما السلام نقل کرده: قورباغه‏ها در طعام و شراب فرعونیان پدیدار شدند، خانه هایشان و بناهایشان پر از قورباغه‏ها گردید، هیچ کس لباسی، ظرفی، طعامی و شرابی باز نمی‏کرد مگر در آن قورباغه‏ها می‏دید، بدیکهایشان می‏افتاد و طعام را فاسد می‏کرد، مرد تا چانه‏اش در میان وزغها می‏نشست و چون می‏خواست سخن گوید قورباغه به دهانش می‏جهید و چون دهانش را برای گذاشتن لقمه باز می‏کرد قورباغه پیش از لقمه در دهانش می‏رفت، تا بالاخره شکایت پیش موسی بردند که از خدا دفع آن را بخواهد و وعده دادند که ایمان بیاورند و دست از بنی اسرائیل بر دارند ولی بعداً به قول خود وفا نکردند. هاکس در قاموس خود ذیل لغت وزغ می‏نویسد: آن بلاهای دومین اهل مصر است که به واسطه غرمایش موسی بر آنها وارد آمد. بلیّه وزغها بود که تمامی زمین مصر از آنها مملوّ گشته، تمامی مملکت از رائحه کریمه آنها مشمئز گشت. نا گفته نماند در تورات سفر خروج باب 8 از بند 2 تا 16 جریان قورباغه‏ها نقل شده که همه جا را پر کردند. باید دانست در دنیا یک موازنه عجیب بر قرار است و تولیدات بی جا را کنترل می‏کند و گرنه ممکن است زاد و ولد یک میکرب در مدت کمی شهری را پر کند و زندگی را مختل گرداند ظاهراً آن روز به اذن خدا در تولید قورباغه در مصر این موازنه به هم خورده است.

جملاتی از کاربرد کلمه ضفدع

«هُوَ اجْتَباکُمْ» هو سمّاکم مولیکم هو اجتباکم، برگزید شما را و چون می‌گزید عیب می‌دید و با عیب می‌پسندید. «هُوَ سَمَّاکُمُ» نه آسمان بود و نه زمین نه عرش نه کرسی نه، آدم نه حوا که تو در علم او مسلمان بودی، و ترا مسلمان نام می‌نهاد و بر تو رقم خصوصیت می‌کشید، که: «سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنی‌» هو اجتباکم بالهدایة، هو سمّاکم باسم الولایة، هو مولیکم باظهار العنایة، هو اجتباکم لافضل الاعمال، هو سمّاکم باسم الإبدال، هو مولیکم فی جمیع الاحوال، هو اجتباکم فمن یضلّکم، هو سمّیکم فمن یدلّکم، هو مولیکم فمن یخذلکم. برگزید شما را بهدایت نام مسلمانی نهاد بعنایت، این بآن کرد که او مولای شماست بحقیقت، دلگشای شماست برحمت، سرّ ارای شما است بمحبّت. «فَنِعْمَ الْمَوْلی‌» یستر العیوب و یکشف الکروب و یغفر الذنوب، بوقت گناه ترا جاهل خواند گفت: «یَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ» تا عذرت بپذیرد، بوقت شهادت ترا عالم خواند گفت: «إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ» تا گواهیت بپذیرد، بوقت تقصیر ترا ضعیف خواند گفت: «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً» تا تقصیرت محو کند. «فَنِعْمَ الْمَوْلی‌» مولاک ان دعوته لبّاک و ان ولّیت عنه ناداک، فنعم المولی بداک بالمحبة قبل ان احببته، و ارادک قبل ان اردته، نیک خداوندی، مهر پیوندی معیوب پسندی، بردباری، فرا گذاری، فرا گذارد تا فرو گذارد، یا می‌گذارد تا در گذارد، اگر فرو گذارد بی‌نیازست، ور در گذارد بنده نوازست، عظیم المنّ و قدیم الاحسان، و جهانیان را نوبت سازست، از نیک خداوندی اوست که عطاء خود بخطاء بنده باز نگیرد و نعمت بجفوت قطع نکند. ذو النون مصری گفت: وقتی بر شط نیل جامه می‌شستم ناگاه عقربی دیدم عظیم که می‌آید فاستعذت باللّه من شرّها فکفانی اللَّه شرّها، گفت از پی وی می‌رفتم تا بکناره آب رسید ضفدعی از آب بر آمد و پشت خویش فرا داشت تا آن عقرب بر پشت وی نشست از نیل بگذشت ذو النون بتعجب گفت: انّ لهذا شأنا. ازاری بر میان بست و بآن جانب عبره کرد ضفدع را دید که عقرب بنهاد و بموضع خویش بازگشت، عقرب می‌رفت تا رسید بدرختی عظیم، ذو النون گفت نگاه کردم غلامی را دیدم تازه جوانی، مست و خراب افتاده و خوابش برده گفتم انّا للَّه، همین ساعت آن جوان را هلاک کند، درین اندیشه بودم که ماری عظیم از آن گوشه بر آمد بقصد آن غلام تا او را هلاک کند، آن عقرب را دیدم که بر پشت آن مار جست و دماغ او بزد و او را بکشت و از آنجا با کنار آب آمد تا ضفدع باز آمد و بر پشت وی عبره کرد. گفت من از آنجا بازگشتم و آن جوان هنوز در خواب غفلت بود آواز بر آوردم گفتم:
کانک در بحر خرد ماهی ذوالنون گردد رنج آب شمر و محنت ضفدع نکشد
سخن شاعر از سر طبعست ضفدع از پارگین سخن گوید