جان شکار. [ ش ِ ] ( نف مرکب ) شکارکننده جان. گیرنده جان. جان شکر. ( فرهنگ ضیاء ) : زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. ( سندبادنامه ص 237 ). نبود شگفت اگر ملک الموت خوانمش از بسکه هست چون ملک الموت جان شکار.قاآنی ( از فرهنگ ضیاء ).|| ( اِخ ) عزرائیل. ( فرهنگ ضیاء ). و رجوع به جان شکر شود.
معنی کلمه جان شکار در فرهنگ عمید
۱. شکارکنندۀ جان، گیرندۀ جان، جان ستان: نَبْوَد شگفت اگر ملک الموت خوانمش / ازبس که هست چون ملک الموت جان شکار (قاآنی: ۳۷۹ ). ۲. عزرائیل. = جان شکر
معنی کلمه جان شکار در فرهنگ فارسی
شکار کننده جان
جملاتی از کاربرد کلمه جان شکار
لختی نمود با سپه کینه زبن خطال جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب
ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من چشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار هم
غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن
در اوان صفای دل و وقار تن اگر عاشق خواهد که خود را در خود بیند صفتی از صفات معشوق یا اسمی از اسامی او یا خود صورت او میان دید و دیدهٔ عاشق حجاب شود تا چون عاشق در علوا (کذا) هویدا درنگرد شیر جان شکار عشق را بیند در کمین قهر نشسته و اشارت میکند که درنگر تا او را به جای خود در خود بینی اگر درین حال طالب خود شوی در زیر پنجهٔ من افکار گردی و مر شکستن سر آواره گردی عاشق بیچاره در آرزوی او میمیرد چون او را در خود دید بی دید خود از کثرت به وحدت آمد و تصور اتحاد کرد زبان جانش گوید: اَنَا مَنْ اَهْوَی و َمَنْ اَهْوَی اَنَا.
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم به دست چشم سیه مست جان شکار مده
شکار وی نبود غیر صید جان آری نکو نباشد جز جان شکار آتش و آب
با لب تو جان شکار زلف تست با رخ تو کار کار زلف تست
بیروح پیکری است گه جنگ جان شکار بیدود آتشی است گه رزم پرشرار