جان ستانی. [ س ِ ] ( حامص مرکب ) جان گیری. روان گیری. عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند : پسندی و همداستانی کنی که جانداری و جان ستانی کنی.فردوسی.پس از مرگ من مهربانی کنند ز دشمن بکین جان ستانی کنند.فردوسی.مرا گر دل دهی در جان ستانی عبادت لازمست و بنده ملزوم.سعدی.
معنی کلمه جان ستانی در فرهنگ عمید
عمل آن که جان کسی را می گیرد، جان ستاندن، کُشتن.
معنی کلمه جان ستانی در فرهنگ فارسی
عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند جان گیری .
جملاتی از کاربرد کلمه جان ستانی
اگر جان ستانی وگر دل دهی چه یارا مرا رای من رای تست
خدا را یافتم در جان ستانی ز عزرائیل چندین می چه دانی
گر دل دهدت که جان ستانی از من از تو سر تیغ و جان فشانی از من
در عین دل شکستن در کار دلنوازیست در حال جان ستانی مشغول جان فزائی
قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار
گر به تیغم می زنی یا جان ستانی حاکمی کیست کاو در عشق تو عاشق تر از منصور نیست
چرا بهر او جانفشانی کنیم فدا کاری و جان ستانی کنیم
گر دل دهدت که جان ستانی از من ازتو سر تیغ و جان فشانی از من
اگر روزی دهی ور جان ستانی تو دانی هرچه خواهی کن تو دانی
نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل