حاجتمندی

معنی کلمه حاجتمندی در لغت نامه دهخدا

حاجتمندی. [ ج َ م َ ] ( حامص مرکب ) نیاز. افتقار.احتیاج : و گفته اند: «حاجتمندی دوم اسیری است ». ( قابوسنامه ). باب اول اندر شناختن سبب حاجتمندی مردم و دیگر جانوران بغذا. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

معنی کلمه حاجتمندی در فرهنگ عمید

نیازمندی، احتیاج.

معنی کلمه حاجتمندی در فرهنگ فارسی

۱ - نیازمندی احتیاج . ۲ - تهی دستی فقر گدایی .

جملاتی از کاربرد کلمه حاجتمندی

تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
چون تو حاجتمندی و من پادشاه هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه
یکی از کریمان گفت: هرگز حاجتمندی را ناکام رد نکردم مگر آن که عزت را در قفای وی خواندم و ذلت را در پیشانی خویش.
و گفتیم پیش از این که (چو) تمام شونده که معنی او ناقص است نباشد، نارسیدن رحمت الهی به ناپذیرنده چیزی نباشد که مر آن را بی رحمتی شاید گفتن، و این سپری شدن رحمت نباشد، بل (که) فضل رحمت باشد بر طاقت پذیرنده آن. و این قول نیکوتر از آن است که آن گروه گفتند که نفس جوهری نا متناهی است و هرگز سپری نشود (و) رحمت خدای به اقامت عالم و پرورش نفس همیشه پیوسته باشد. از بهر آنکه این قول چنان باشد که رحمت بی نهایت خدای هرگز مر آن حاجتمند را که نفس است بی نیاز نخواهد کردن و ابدالدهر نفس حاجتمند باشد. و این سخت ناخوب و زشت اعتقادی باشد که گوییم: خدای حاجتمندی آفریده است که هرگز او خود مر آن حاجتمند را به قدرت و رحمت بی نهایت خویش بی نیاز نتواند کردن، که عقل از این سخن مستوحش گردد. از این قول بگذریم. (و) الله الموفق و المعین.
چیزها بردو روی است؟ یکی آنست که مرورا بذات او اندر توان یافتن وبدلیلی حاجتمند نشود جوینده او. و دیگری آنست که مرورا بذات او اندر نتوان یافتن آن چیزهاست که او را بجدا ازو توان یافتن، اما آنچ مرورا بذات او بتوان یافتن آن چیزهاست که خداوند حواس درست مرورا بیابد، و او نیز چیزهاست دلیل باشد بر یافتن آنچ مرورا بذات او بتوان یافتن. چون درخت که او دیدنی است بذات خود و حاجتمند نیست بچیزی دیگر که بریافتن او دلیلی کند، و دیگر جنبش است اندر درخت که مرورا نتوان یافتن مگر بگشتن حال درخت چون مرجنبش را بپذیرد، وجنبش آنست که حس پنهانست و حاجتمندی بدلیل از بهر نزدیکی چیزهاست و دوری ء دیگر چیزها. و از بهر پیدائی چیزها و پوشیدگی دیگر چیزها و آن بر چهار بخش است : یکی بخش ازو آنست که از چیزی ظاهر بر چیزی ظاهر دلیل گیری، و این محالست از بهر آنکه هر ظاهری خود بر خویشتن دلیلست و از دلالات دیگر بی نیاز است. دیگر بخش آنست که باطنی بر باطنی دیگر دلیل گیری، و این نیز محالست از بهر آنک این باطن نایافته و نادانسته است بدیگر نادانسته ای بروی دلیلی چگونه شاید گرفتن که هر یکی ازیشان خود حاجتمندست بدلیل دیگر و سدیگر بخش آنست که باطنی با ظاهری دیگر دلیل گیری و این نیز محالست از بهر آنک آنچ باطن است خود بذات خویش ناپیداست پس چگونه دلیلی کند بر دیگری. و چهارم بخش که حق است آنست که بظاهر پیدا دلیل گیری بر باطن پوشیده، و باطن و ظاهر که یکی دلیل است و دیگر معلول و هردو آفریدگانند، و بر یکدیگر بهم جنسی دلالت کنند . و بدین شرح که بکردیم پیدا شد که آفریده بر آفریدگار دلیلی کند.