معنی کلمه دامان در لغت نامه دهخدا
دامان. ( اِخ ) نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانه نهرالنهیا قرار دارد. سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است. صریع گفت :
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان.
از آنجاست احمدبن فهربن بشیر راوی.( معجم البلدان ).
دامان. ( اِ ) دامن. ذیل. رجوع به دامن شود :
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود.فردوسی.پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب.خاقانی.رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته.خاقانی.بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان.خاقانی.از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم.خاقانی.تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه.خاقانی.گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان.نظامی.هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده.مولوی.کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم.طالب آملی ( از آنندراج ).خجل ؛ بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن. ( منتهی الارب ).
- دامان بچنگ ؛ دامان در کف گرفته. دامان در مشت گرفته :
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ.( بوستان ).- دامان کسی یا چیزی گرفتن ؛ باو ملتمس شدن.پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری :
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم.خاقانی.- دامان جمع ساختن ؛ فراهم آوردن دامان. برچیدن دامان. بتن بیشتر پیچیدن آن.
- || به کنایه ، دوری از بدنامی. احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی :