جان کنان

معنی کلمه جان کنان در لغت نامه دهخدا

جان کنان. [ ک َ ] ( ق مرکب ) در حال جان کندن. در حال احتضار :
بر سر پای جان کنان کردم و طالع مرا
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان.خاقانی.هر جان که ز خُم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فروریخت.خاقانی.فتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنان.نظامی.بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی بشحنه جان کنان.مولوی.رجوع به جان کندن شود.

معنی کلمه جان کنان در فرهنگ عمید

۱. در حال جان کندن، در حال احتضار.
۲. [مجاز] کسی که در حال تحمل کردن سختی است.

معنی کلمه جان کنان در فرهنگ فارسی

در حال احتضار

جملاتی از کاربرد کلمه جان کنان

بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
هر جان که ز خم ستد قنینه در باطیه جان کنان فرو ریخت
وان جان کنان که در غم مال است جانشان جان داده‌اند و پاره‌خاکی خریده‌اند
بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری
کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او
او شد از دیده من غایب و من هم زان سو جان کنان می شدم و دیده کنان می دیدم
عاشق از بر زیستن میرد، رخش بنمای سیر تا بمیرد زان مفرح جان کنان بیمار عشق
فتح بدندان دیتش جان کنان از بن دندان شده دندان کنان