جابلق

معنی کلمه جابلق در لغت نامه دهخدا

جابلق. [ ب َ ] ( اِخ ) شهری است بمشرق برادر جابلص. ( منتهی الارب ). جابلقا: دو شارستان اند یکی بمشرق و یکی بمغرب آنکه بمشرق است جابلق است و آنکه بمغرب است جابَلَس خوانند. ( ترجمه بلعمی ). جابلق شهری است در اقصای مغرب : ابوروح از ضحاک از ابن عباس روایت کرده است که ساکنین آنجا از اولاد عاد هستند. رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود: ایها الناس ، لو طلبتم ابنا لنبیکم مابین جابرس الی جابلق لم تجدوه غیری و غیراخی. ( عیون الاخبار ج 2 ص 172 ). رجوع به جابلقا شود.
جابلق. [ ب َ ] ( اِخ ) روستایی است به اصفهان و ذکر آن در تواریخ آمده. رجوع به معجم البلدان شود.
جابلق. [ ] ( اِخ ) از قرای تربت حیدریه. خانوار و زارع بخصوص ندارد و جزئی زراعتی آنجا میشود مدار شربش به آب قنات است و زراعت آنجا را زارعین قریه ریور میکنند. حصاربند و سکنه ندارد. جدید النسق است. ( مرآت البلدان ج 4 ص 20 ).

معنی کلمه جابلق در فرهنگ فارسی

در نظر قدما شهریست مقابل جابلسا .
از قرای تربت حیدریه

جملاتی از کاربرد کلمه جابلق

مگر شاه جابلق کاو نامه ای فرستاد بر دست خود کامه ای
چو برگشتن آراست شاه و سپاه زمین را ببوسید جابلق شاه
به یاری فرستاد جابلق شاه چو پیش آمد آن لشکر او به راه