معنی کلمه طائی در لغت نامه دهخدا
آنی تو که گر زنده شودحاتم طائی
علم و کرم و جود کند از تو تعلم.سوزنی.نماند حاتم طائی و لیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکوئی مشهور.سعدی.رجوع به حاتم شود. و ابوتمّام حبیب بن اوس طائی است. رجوع به ابوتمّام شود.
طائی. ( اِخ ) ( الَ... ) یکی از شیوخ رواة حدیث که در روزگار ابوداود به اصفهان آمد. نامش نامعلوم است. پاره ای از متأخرین گویند: محتمل است که شیخ مزبور یحیی بن عبدویة البغدادی باشد. ( نقل به معنی از الموشح ).
طائی. ( اِخ ) احمدبن محمد الطائی یکی از سرکردگان امراء در عصر عباسیان المعتمد علی اﷲ در سال 271 هَ. ق. به دست خویش لواء مدینه ، طریق مکه ، و سپس ولایت کوفه و سواد آن ، و طریق خراسان و سامراء، و شرطه بغداد، و خراج قطربل ، و مسکن برای او بست. الموفق باللّه در سال 275 بر او خشم گرفت و او را باز داشت ، و سپس رها ساخت و ولایت کوفه بدو سپرد. در آن ایام قرامطه در کوفه ظهور کرده بودند، طائی بر هر مردی از قرامطه در سال دیناری خراج نهاد و تا گاه مرگ ولایت کوفه داشت و هم در 281 هَ. ق. بمرد. ( اعلام زرکلی ج 1 ص 71 ).
طائی. ( اِخ ) مصطفی بن محمدبن یونس بن ابی عبداﷲ الطائی الحنفی. مولد او 1138 هَ. ق. و وفات در 1193هَ. ق. او راست : کتاب توفیق الرحمن بشرح کنز دقائق البیان در فقه حنفی تألیف ابوالبرکات نسفی و این شرح را اختصاری کرده ، و آن را کنزالبیان ، مختصر توفیق الرحمن نام نهاده است ، و هر دو کتاب به طبع رسیده است. ( معجم المطبوعات ج 2 ص 1225 ).