معنی کلمه ضبی در لغت نامه دهخدا
ضبی. [ ض َب ْ بی ] ( اِخ ) ابوجعفر احمدبن یحیی بن احمدبن عمیرة الضبی القرطبی. از علماء اندلس. مولد اوبلش موضعی بباختر شهر لورقة. او مبادی علوم را پیش از آنکه به ده سالگی رسد فراگرفت. آنگاه بشمال افریقاشد و در بلاد آن نواحی بگشت و مراکش و سبتة را بدید و عبدالحق الاشبیلی را به جایه دیدار کرد و سپس به اسکندریه آمد و آنجا صحبت اباطاهربن عوف را دریافت و ظاهراً بیشتر عمر را در شهر مرسیة اندلس گذرانده است ( وفات 599 هَ. ق ). ( معجم المطبوعات ج 2 ستون 193 ).
ضبی. [ ض َب ْبی ] ( اِخ ) احمدبن ابراهیم. رجوع به احمد... شود.
ضبی. [ ض َب ْ بی ] ( اِخ ) عم مسعودبن خطاب. و او به امر حجاج بن یوسف و به دستیاری قتیبةبن مسلم پس از عزل وکیعبن حسان بجای وی در عداد شرطگان قتیبة درآمد. ( عقد الفرید ج 1 ص 42 ).
ضبی. [ ض َب ْ بی ] ( اِخ ) مفضل بن محمد. رجوع به مفضل... شود.
ضبی. [ ض َب ْ بی ی ] ( ع ص ) هذه النسبة الی بنی ضبّة و هم جماعة: ففی مضر ضبةبن ادّبن طابخةبن الیاس بن مضربن نزاربن ربیعةبن معدبن عدنان و فی قریش ضبةبن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبةبن عمروبن الحرث بن تمیم بن سعدبن هذیل و جماعةینسبون الی کل واحد من هولاء... ( سمعانی ورق 360 ).
ضبی. [ ض ُ بی ی ] ( ع مص ) ضَبْو. برگردانیدن آتش گونه چیزی را و بریان کردن آن. || پناه بردن بچیزی. || مضطر شدن. ( منتهی الارب ).
ضبی ٔ. [ ض َ ] ( ع ص ) دوسیده به زمین. ( منتهی الارب ).