معنی کلمه صبوری در لغت نامه دهخدا
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.حکاک.اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.منوچهری.همی گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود انجام دوری.( ویس و رامین ).باخرد را ز شه صبوری به
بی خرد را ز شاه دوری به.سنائی.از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.نظامی.گیرم که نداری این صبوری
کز دوست کنی بصبر دوری.نظامی.چو کار از دست شد دستی برآور
صبوری را بسرپائی درآور.نظامی.دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.نظامی.سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.نظامی.ما بی تو بدل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم بدوری.سعدی.مشتاق ترا کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد.سعدی.چو میتوان بصبوری کشید بار عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم.سعدی.مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.سعدی.دلی که عاشق و صابر بودمگر سنگ است
ز عشق تا بصبوری هزار فرسنگ است.سعدی.مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.سعدی.گفتم از ورطه عشقت بصبوری بدر آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.سعدی.نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.سعدی.نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم بصبوری که جز این چاره ندانم.سعدی.ترا سری است که با ما فرونمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید.سعدی.قرار و خواب ز حافظ طمع چه می داری ؟