صاحب جمال. [ ح ِ ج َ ] ( ص مرکب ) خوش صورت. خوشگل. زیبا. وجیه. خوبروی. حَسین. حَسینة : یکی را زنی صاحب جمال درگذشت. ( گلستان ). حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یک بدیع جهانی اند. ( گلستان ). و خواهر صاحب جمال خود را به صومعه او بردند. ( سعدی ). کند جلوه طاوس صاحب جمال.( بوستان ).اتفاقاً نظر دیلم بر زنی از زنان آن دیه آمد وآن زن صاحب جمال بود. ( تاریخ قم ص 33 ). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. ( منتهی الارب ).
معنی کلمه صاحب جمال در فرهنگ عمید
خوشگل، زیبا، خوب روی.
معنی کلمه صاحب جمال در فرهنگ فارسی
( صفت ) خوش قیافه زیبا خوشگل .
جملاتی از کاربرد کلمه صاحب جمال
سمن رویان چو سرو استاده بر پای همه صاحب جمال و مجلس آرای
نقل است که محمدبن حسن رحمةالله علیه، عظیم صاحب جمال بود. چون یکبار او را بدید بعد از آن دیگر او را ندید و چون درس او گفتی او را در پس ستونی نشاند، که نباید که چشمش بر وی افتد.
زادگان فکرتش صاحب جمال در علو بگذشته از حد کمال
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او. صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او میریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:
عروسی را که او صاحب جمال است چو دریابد، گرش نبود تحمل
کنیزکی صاحب جمال می گذشت شخصی در عقب وی ایستاد .کنیزک گفت: آنچه خواجه من با من می کند می خواهی؟ گفت: بلی! گفت: بنشین که خواجه من از عقب می رسد با تو آن کند که با من می کند!
سخت باشد سخت ای صاحب جمال عاشقان را فرقتت بعد ازوصال
یکی صاحب جمال دلستان بود که از رویش عرق بر بوستان بود