معنی کلمه صابری در لغت نامه دهخدا
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.منوچهری.دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.منوچهری.مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است.ناصرخسرو.همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.ناصرخسرو.صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.نظامی.چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت.نظامی.
صابری. [ ب ِ ]( اِخ ) از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری است. او از نواحی حلب و مردی قانع بوده است. این بیت از اوست :
ایر مز بقاگلزارینه بو گلستاندن گچمین
جانانه واصل اولمیه جان و جهاندن گچمین.( قاموس الاعلام ).
صابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) او از مردم استانبول و دخترزاده ملاعرب است. وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است. این بیت از اوست :
دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته
یشیل قزیل توتونم اولدی چرخه پیوسته.( قاموس الاعلام ).
صابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) محمدبن محمدبن احمدبن ابی القاسم ، مکنی به ابی المظفر. رجوع به محمد... شود.
صابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) یوسف بن محمدفقیمی ، مکنی به ابی المعالی. رجوع به یوسف... شود.