سائی

معنی کلمه سائی در لغت نامه دهخدا

سائی.( اِ ) نوعی از میمونهای آمریکای جنوبی است که در کلمبیا و گویان و برزیل و پاراگوئه پراکنده است. موی سر این حیوان زبر و کوتاه است و بر روی پیشانی آن بصورت شبکلاه سیاهی درمی آید.
سائی. ( اِخ ) رجوع به محمدبن عبداﷲ سائی شود.

جملاتی از کاربرد کلمه سائی

مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی که هست درگه او آسمان جاه و جلال
قربان حضورت شوم، نگارش شیرین گزارش دیده جان را سرمه سائی کرد و نشاط بیگانه مشرب را با دل غم پرور آشنائی داد:
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
چشم سیهت بسرمه سائی رشک دو هزار چشم جادوست
بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به که به شهد دگران دست و دهان آلائی
سرور راستین حاجی اسمعیل؛ نامه شما دیده را سرمه سائی کرد و دل را از دام تیمار رهائی داد. پس از خواندن پاسخی بدان هنجار که آئین من است نوشتم، دادم خطر با سرکار فرستد ندانم چه کرد، آدمی روانه دیدم و بهانه نگارش و گزارش نامه و نامی بدست افتاده. نیمه ماه است با دردهای نهفته و پیدا زنده ام و بنده می دانم نامه نگاری کرده ای و نرسیده. من هم کاغذها نگاشته و به شما نداده اند. خدا بندگان خود را از یاری این خاکی نهادان باد گوهر بی نیازی دهد که در کار و کردار اینان سود و بهبودی نیست. باری این را بدان هرگز از تو فراموش نخواهم کرد و سودای نامه نگاریت در پای نخواهم برد بکوش که بازماندگان میرحسن خان را بجوئی و مرا آگاه سازی. یکبار دیگر فرزندی میرزارضا را ببین. داستان چشمک را در میان آر، اگر داد زود بفرست. چنانچه هنجار بوک و مگر گرفت در گذر، و او را به گوهر و خواست خود بازگذار و آگاهی فرست که رنج دل نگرانی نبرم، آرایش آئین احمدی آسایش بندگان خدای آخوند ملا ابوالحسن را درودی آزاد از فراز و فرود بر سرای و بگوی نگاه پرستاری و پرورش از من باز نبرد، کشته ام تخمی و چشم به ره باران است.
تو پای ز هفت چرخ برتر، سائی چونست که نزد بنده ای برسائی
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند
گیسوی شام سیاهگار چه سائی چهره ی صبح سفید کار چه شوئی
یک ذره‌ام توان چو نمانداست چون کنم خورشیدوار ناصیه سائی بر آن جناب