معنی کلمه زبان دان در لغت نامه دهخدا
عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او.خاقانی.بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی.زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری.نظامی. || فصیح و بلیغ. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). فصیح. ( شرفنامه ). کنایه از فصیح و بلیغ. ( برهان قاطع ). لَسِن. ( منتهی الارب ). زبان آور. سخندان. ادیب : تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 92 ). و مشیر و ندیم و مونس او [ شاپور ] کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی.( فارسنامه ابن البلخی ). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. ( فارسنامه ابن البلخی ).
رباب از زبانها بلادیده چون من
بلا بیند آن کو زبان دان نماید.خاقانی.گر افسونگر از چاره سرتافتی
بمرد زبان دان فرج یافتی.نظامی.زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.نظامی.زبان دان یکی مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس.نظامی. || مجازاً، شاعر. ( ناظم الاطباء ). || شاگرد را گویند. ( برهان قاطع ). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. ( آنندراج ). کنایه از شاگرد باشد. ( انجمن آرا ).شاگرد و تلمیذ. ( ناظم الاطباء ) :
پشت من از زبان شکسته شکست خرد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی.خاقانی.دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.خاقانی.|| صاحب قیل و قال. ( شرفنامه ) . || گویا بکلام زائده. ( شرفنامه ).